تو اکنون شهر علم و اجتهادی / تو رب النوع شمشیر و جهادی
تو خورشیدی شدی در گوشه غار / بر نور تو شد خورشید و مه تار
بتاب و روشنی بخش جهان باش / مهین پیغمبر آخر زمان باش
عید پیامبری رسول خدا مبارک باد
آن شب ، شب بیست و هفتم رجب بود . محمد غرق در اندیشه بود که ناگهان صدایی گیرا
و گرم درغار پیچید : بخوان! بخوان به نام پروردگارت که بیافرید ، آدمی را از لخته خونی
آفرید ، بخوان که پروردگار تو ارجمندترین است ، همو که با قلم آموخت ، و به آدمی آنچه را
که نمی دانست بیاموخت . . .